وقتی توو دست شاعرا خنجر شده جای قلم
درد ترانه هامو من باید به گوش کی بگم
شهر من شاعر چرا بازار مکاره شده
گوشای بسته از صدا لبهای چسپیده به هم
توی جنون هر شبم شدم پرستار خودم
با نفسای قرضی ام شدم بدهکار خودم
وقتی ترانه گم شده از چی بگه آوازه خون
وارونگی روزگار یا سفره های بی زبون
سازا همه رفتن به خواب نت ها گرفتار خودن
موسیقی قهره با خودش بیزاره از شما و من
توو تابلوی نقاش مون گریه رنگ و روغنه
نگاهشون به آدما انگار نگاه دشمنه
از درد کی سرخوش شدیم بیخودتر از بیخود شدیم
باید ببخشه روزگار اونچه نباید شد، شدیم
آوازه خون خوب ما آوازشو به کی بده
وقتی که گوش آدما از بی صدائی پر شده
سازا همه رفتن به خواب نت ها گرفتار خودن
موسیقی قهره با خودش بیزاره از شما و من
توو تابلوی نقاش مون گریه رنگ و روغنه
نگاهشون به آدما انگار نگاه دشمنه