تا کف دستم دید بی محابا خندید
گفت این خط بلند طول عمری ست که در طالع تو می بینم
لیک دشمن داری
یک سیه پوش بلند قامت بد منظر پیر
به گمانم که زن است احتمالا" فامیل
ناخودآگاه ترا می بینم ناخودآگاه ترا می بینم
گفت این خط بریده اما
حسرت عشق نجیبی است که پرپر زد و رفت
خاطرش با تو عجین مانده ولی
تا دم لحظه مرگ
به تو می اندیشم
گفت این چین بهم پیوسته
سفری طولانی
در پی گمشده ای بی همتاست
باز هم من به تو می اندیشم
گفت با خشم و تغیر ای وای
تو که در بند طلسمی افسوس
تا نیازم ندهی
گرهی نگشایم
آه از شوق و شتابی که به ترس آلودست
هفت سکه از من بربود و گفت
هفت شب از پس هفت هفته و هفت ماه دگر
صبح یک روز کبود
مادیانی که به شب زاده شده
همره تنگ شرابی لب سوز
پیشکش کن به سراپرده آن ماه سرشت
تا مگر مژگانش رحمتی آورد و باز شود
سحر و جادو آنجاست....سحر و جادو
من به چشمان تو می اندیشم