در جاده های مه آلود دلم
قدم های کم رنگی حک شده
می دانم می آیی دوباره
با آنکه دلت از سنگ شده
چه نامفهوم در زمان رها هستی
هیچ نیازی بین ما نیست
چه نامربوط دز زمین فرو رفته ای
ای آسمان پاک دلاویز
گاهی کودکانه و گهگاهی عاقلانه
برای آنسوی پنجره نقش می کشیدی
آرام بودی نه آرامش مرگ
آرامش حیات را می پسندیدی
در تکاپوی یافتن تو
که راه را برای من سرازیر نکرد
اما میخواستم پل خواسته هایت را
گرچه نیامدی ولی گفتم دیر نکرد ولی گفتم دیر نکرد
اگر تنها لبخند بر لبان ما خشکید
صدای قهقهه ات را از اعماق می شنوم
من هنوز هم ترا تار می بینم
شیشه ای برای درخشش شفاف ها نمی بینم نمی بینم
شایدم هنوز ترا نشناخته ام....